جدول جو
جدول جو

معنی بستان رود - جستجوی لغت در جدول جو

بستان رود(بُ)
دهی است از دهستان ناوه کش چگنی شهرستان خرم آباد که در 18هزارگزی خاوری سراب دوره و 4هزارگزی شمال راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت در جلگه واقع است. هوایش معتدل با 90 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، حبوب، پشم، لبنیات وشغل مردمش زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان آن از طایفۀ حاتم وند و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، مسخر کردن. تصرف کردن. فتح کردن:
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران.
فردوسی.
و در کرکوی بستدند و بسیار مردم بکشتند، گبر و مسلمان. (تاریخ سیستان). سلطان در یک روز آن قلاع هفتگانه بستد و غارت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). سلطان در این مسافت به هر بقعه ای که رسید هر قلعه ای دید بستد و خراب کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 414)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستر رود
تصویر بستر رود
جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
قریه ای است بنواحی بیهق (سبزوار) که مسکن خانواده ای از حاتمیان بوده است. (تاریخ بیهق ص 124)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
این نام در فهرست نزهه القلوب (ج 3 چ 1331 هجری قمری لیدن) بصورت فوق آمده است ولی در متن ص 209 آمده: ’سیحان و جیحان دو روداند در ولایت روم و در صورالاقالیم و در مسالک الممالک آمده که سیحان از آنجا برمیخیزد و بر ولایت قسطنطنیه و دیگر بلاد روم گذشته در جوی بستان میریزد. ’ درمتن مسالک الممالک چ 1889 میلادی لیدن ص 177 آمده است: ’ومخرج سیحان نهر اذنه من بلادالروم و یصب فی البحر الرومی و مخرج جیحان نهرالمصیصه من بلادالروم و یصب فی نهرالتینات...’ و در نسخه بدل البسان آمده است و ظاهراً ترکیب بستان جوی و یا جوی بستان و یا بستان همه تحریف کلمه ’تینات’ باشند. و رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 140 و 141 ذیل کلمه : سیحان و جیحان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
یکی از نواحی رانوس رستاق کجور. (سفرنامۀمازندران و استراباد رابینو ص 109 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ رَ)
دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 15هزارگزی خاور سرداب دوره و 3 هزارگزی شمال راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت در جلگه قرار دارد. هوایش معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوب، لبنیات، پشم و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنان از طایفۀ شرف و چادرنشینند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، رودخانه (بی آب). (فرهنگ فارسی معین). بستر رود را قدما نیاورده اند و بجای آن رودکده استعمال کرده اند رجوع به رودکده شود. وادی. دره. گلال. اودیه. رودخانه. معبر.
- بستر رومی، نوعی بستر بوده است:.... چون خلیفۀ مقتدر در بغداددر حرم بر بستر رومی و مقراضی خفته باشد و بره و حلوا میخورد و کنیزکان ماهروی ملازمت او کنند... (النقض ص 64).
- بستر ساختن، بستر فراهم ساختن بستر تهیه کردن: هر که از آتش بستر سازد... خواب او مهنا نباشد. (کلیله و دمنه).
ز آب روشن سازیم بستر و بالین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤی شهوار.
ازرقی هروی (از ارمغان آصفی).
- بستر سمندر، کنایه از آتش باشد که آن را به عربی نار گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (مجموعۀ مترادفات ص 6).
- بستر شناختن، بر بستر وقوف یافتن:
هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک جنون
ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را.
صائب اصفهانی (از ارمغان آصفی).
- بستر شب خواب، بستری که بشب بر او خواب کنند. (آنندراج) :
تا بر سر خاکستر گلخن ننشینم
خورشید من از بستر شبخواب نخیزد.
سنائی (از آنندراج).
- بستر شدن، خوابیدن. (ناظم الاطباء).
- بستر شطرنج، رقعه (زمخشری). صفحۀ شطرنج. صحنۀ شطرنج.
- بستر کردن، بستر فراهم آوردن:
چه باشی بنزد یکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت.
فردوسی.
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی.
خاقانی.
کشان ریش ایشان بود تا بناف
گهی کرده بستر از آن گه لحاف.
قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی).
- بستر گستردن، بستر افکندن. انداختن:
از هر آن جانب که رو آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستردست گویی بستری.
جمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی).
- بستر مقراضی، نوعی بستر. رجوع به بستر رومی شود.
- بستر ناخوشی،رختخواب بیماری: وقتی که بر بستر ناخوشی افتاده بودم شما بعیادت من نیامدید. (فرهنگ فارسی معین).
- بستر نشستن، دراز کشیدن روی رختخواب. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج).
- بسترنشین، بستر نشیننده. گرفتار بستر. در بستر افتاده. مریض. (فرهنگ فارسی معین).
- بستر هجر، بستر فراق:
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن، گو، آخر ز چه غمگینی.
سعدی (طیبات).
- بستری بودن، بیمار بودن.
- بستری شدن، بیمار شدن بدان حد که ملازم بسترشود. مریض شدن و در رختخواب ماندن از شدت بیماری و درد. بستری گشتن.
- بستری کردن، مریض را خواباندن. خواباندن بیمار در بیمارستان. (فرهنگ فارسی معین).
- بستری گردیدن، مریض شدن و قادر بحرکت نگردیدن. بستری گشتن. بستری شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- بستری گشتن، مریض شدن و قادر بحرکت نگشتن. بستری گردیدن. بستری شدن.
- گوش بستر، رجوع به این کلمه در جای خود شود.
- هم بستر شدن، هم خوابه شدن:
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی.
- ، کنایت از نزدیکی و عمل جنسی کردن.
، متکا و بالین وبالش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از توابع دهستان زانوس رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان زانوس رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی